جدول جو
جدول جو

معنی زاغ سار - جستجوی لغت در جدول جو

زاغ سار
زاغ سر، آنکه دارای سر سیاه باشد، کنایه از ظالم سرسخت، کنایه از سیاه دل، سخت دل، برای مثال ازاین زاغ ساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ (فردوسی۴ - ۲۸۶۷)
تصویری از زاغ سار
تصویر زاغ سار
فرهنگ فارسی عمید
زاغ سار
در عجائب المخلوقات و جامع الحکایات آمده که از هند جهت خلیفه حیوانی بتحفه آوردند سرش بشکل آدمی و تن مانند زاغ بوده و کلمه ای چند تلفظ میکرد منها: انا الزاغ الاعجوبه، انا اللیث مع اللبوه، (نزهه القلوب مقالۀ اول چ لیدن ص 69)
لغت نامه دهخدا
زاغ سار
زاغ سر، (فهرست ولف)، همانند زاغ در سیاهی، کنایه است از سخت سیاه چهره:
از این زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام ونه ننگ،
فردوسی،
، کنایه از ظالم سرسخت، بی آبرو، دل سیاه، قسی القلب،
و رجوع به زاغ سر شود
لغت نامه دهخدا
زاغ سار
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
تصویری از زاغ سار
تصویر زاغ سار
فرهنگ لغت هوشیار
زاغ سار
کنایه از سخت دل و ظالم
تصویری از زاغ سار
تصویر زاغ سار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داغ دار
تصویر داغ دار
دارای داغ، چیزی که در آن اثر داغ و لکه باشد، کنایه از داغ دیده، مصیبت زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاج سور
تصویر زاج سور
مهمانی و سوری که در روز حمام رفتن زن زائو می دهند، برای مثال خزائن تهی شد در آن زاج سور / درون ها پر آمد ز عیش و سرور (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
با سوز و اندوه شدید مثلاً زار زار گریستم
زار زار سوختن: به خواری و زبونی آتش گرفتن و سوختن
زار زار کشتن: با ذلت و خواری و زبونی کشتن
زار زار نالیدن: ناله کردن از سوز دل، سخت نالیدن، برای مثال بلبلی زار زار می نالید / بر فراق بهار وقت خزان (سعدی۲ - ۶۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، 1هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج، 35هزارگزی جنوب خاوری راه مراغه به میانه، واقع درمنطقه ای کوهستانی و معتدل و آب آن از چشمه و دارای محصول غلات و بزرک، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار که در 60 هزارگزی جنوب باختر لار در کنار راه فرعی لار به بیرم در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر با 337 تن سکنه و آب آن از قنات و چاه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و صیفی و شغل مردمش زراعت است، این قریه مرکز دستۀ ژاندارمری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 18 هزارگزی جنوب خاور لردگان و 3 هزارگزی آب خرسان در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 102 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و ارزن و تنباکو و بادام و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ فَ)
زاد راه. توشه. آنچه مسافر از خوراک برای سفر خود بردارد. رجوع به زاد و زاد راه و توشه شود
لغت نامه دهخدا
زاج سور، رجوع به زاج سور شود
لغت نامه دهخدا
نام شادی و جشن و سوری باشد که بهنگام زائیدن زنان و ایام ولادت کنند، (برهان قاطع) :
خزائن تهی شد از آن زاج سور
درونها پر آمد بعیش و سرور،
و رجوع به فرهنگ شعوری، فرهنگ رازی، آنندراج و رجوع به زاج در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
زاغ سیه. قسمی از کلاغ در کردستان یافت میشود که قد آن تا 67 سانتیمتر میرسد و دارای منقاری خمیده و پرهائی سیاه و درخشان است و در فارسی آن رازاغ یا زاغ سیاه گویند. (نامهای پرندگان مکری ص 93)، گوشۀ کمان (زاغ سیه) :
دو زاغ سیه را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
و رجوع به زاغ کمان شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
داغ کننده، سازندۀ آلت داغ
لغت نامه دهخدا
(غِسَ)
رجوع به زاج سبز شود
لغت نامه دهخدا
ژاک، ملاح بی باک فرانسوی متولد در نانت، وی در جنگهائی که با انگلیسی ها و پرتقالیهاکرد شهرت یافت، منازعات او با کاردینال فلوری سبب محبوس شدن وی در قصر ’هام’ گردید، (1642 - 1740)
لغت نامه دهخدا
مانند و شبیه به شاه، (ناظم الاطباء)، اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی. کنایه است از شخص سیاه چرده:
بدست یکی زاغ سر کشته شد
به ما بر چنین روز برگشته شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام شاعری است باستانی و دوبار در لغت فرس اسدی بشعر او استشهاد شده است، (یادداشت مؤلف) :
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریزفتال
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید برو کبک راه گیرد و چال،
(لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115، 114)، و مؤلف شرح حال رودکی (ص 458) می نویسد که او از شعرای دربار سامانیان بوده است
لغت نامه دهخدا
در کرمان، کول، تنبوشه های بزرگ قنات را گویند، (یادداشت مؤلف)، ناسار، رجوع به ناسار شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رَ دَ / دِ)
دارندۀ باغ، باغ خدا، صاحب باغ، آنکه باغداری کند، دارای باغ، (یادداشت مؤلف)، مالک باغ
لغت نامه دهخدا
آنچه بشکل و هیئت گاو باشد، یا گرز (گرزه عمود) گاوسار. گرزی که سرش شبیه بسر گاو باشد: چون زند بر مهره شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاو سار. (منوچهری)، گرز فریدون که سرش همانند سر گاو بود: فریدون ابا گرزه گاوسار بفرمود کردن برآنجا نگار. (گشتاسب نامه دقیقی)، طویله ای که در پیش سرای برای گاو آماده کنند: بهو گاوسار فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاج سور
تصویر زاج سور
جشن و سروری که به هنگام زاییدن زن منعقد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد سفر
تصویر زاد سفر
توشه، آنچه مسافر از خوراک برای سفر خود برمیدارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
گریه شدید از سوز دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ سبز
تصویر زاغ سبز
زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ سیاه
تصویر زاغ سیاه
زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ سر
تصویر زاغ سر
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاج سور
تصویر زاج سور
جشنی که به هنگام حمام رفتن زن تازه زایمان کرده برپا می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زار زار
تصویر زار زار
به حال زاری، به حالت خواری و زبونی
فرهنگ فارسی معین
آسمان کاملا صاف و آبی
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه ی شدید، گریه ی توام با ناله
فرهنگ گویش مازندرانی